مگر میشود رد خون را فراموش کرد؟
مریم یحیوی
روبروی ما پر از گارد نظامی مشکی پوش بود. گاز اشکآور پیاپی شلیک میشد. چشمانم جایی را نمیدید. همه جا سیاه شده بود. در سیاهی صدای شلیک گلولهای را شنیدم. سعی کردم چشمانم را باز کنم تا که شاید رد گلوله شلیک شده را ببینم. آنروز در همان جا در کنار من در روبروی من جلوی چشمان من مرد جوانی به روی زمین افتاد…
امروز سیزده سال از آنروز میگذرد. از آنروز سیاه لعنتی. صبح ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ بود. ساعت ۶ صبح، و روز اول هفته، شنبه شنبه سیاه…
بعد از نماز جمعه آن هفته دیگر برای همه مسلم شده بود خشونت نیروهای نظامی و امنیتی چند برابر خواهد شد! صبح زود رفتم حمام دوش گرفتم. حمام گرفتنم طولانی شد. زیر دوش همه فکرهایم پر از مرگ بود. انگار داشتم غسل مرگ میگرفتم.
وقتی از خانه بیرون میآمدم نگاههای مضطرب و نگران پدرم را احساس میکردم و مادرم که مرتب نهیب میزد بعد از پایان کار حتماً زود برگردخانه … و من در سکوت حرفهایشان را فقط شنیدم. نه تاییدی بود نه تکذیبی…
در محل کار حواسم اصلاً به کارم نبود. کل روز دلم آشوب بود. ساعت به ۴ عصر رسید. با عجله از محل کار بیرون زدم و خود را با سرعت به میدان انقلاب رساندم. قرار بود از انقلاب تا میدان آزادی پیاده برویم. راه برویم. اعتراض کنیم. تظاهرات کنیم! تا آزادی…
میدان انقلاب قیامت بود. پر از دود و آتش، و آشوبی برپا بود. مردم باتوم میخوردند و میگریختند و دوباره باتوم میخوردند و دوباره میگریختند و دوباره برمیگشتند…
و ناگاه اولین گلوله شلیک شد. و دومین و سومین و…
سنگ در برابر گلوله، و گلوله در برابر سنگ. آنها گلوله میزدند و مردم سنگ. مردم سنگ میزدند و آنها گلوله!
داخل کوچهای گیر افتادیم. فریادها بلند شد. یکی گفت بگو: مرگ بر دیکتاتور… مرگ بر دیکتاتور…مرگ بر دیکتاتور…
هجوم گاردیها و لباس شخصیها به سوی مردم شدت گرفت. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم زیر دست و پا هستم نمیدانم چه کسی بود که من را از زیر دست و پا نجات داد و به پیاده رو کشاند!
شدت گاز اشک آور همه را زمین گیر کرده بود. همه دود سیگارهایمان را در چشمان هم فوت میکردیم تا که شاید یک متری خود را ببینیم. به هر ترتیب بود از محاصره نیروهای نظامی و امنیتی در آمدیم. آنروز با جماعتی متشکل و شعار گویان بسوی میدان آزادی حرکت کردیم. شعار میدادیم؛ آزادی اندیشه از پشت بام نمیشه … پینوشه پینوشه ایران شیلی نمیشه … مرگ بر دیکتاتور … برادر شهیدم راهت ادامه دارد…
نزدیک میدان صادقیه بودیم. پسر جوانی سعی میکرد شعارها را هدایت کند. فکر میکنم بیشتر از ۲۰ سال نداشت. شعارها وقتی رادیکال میشد، او فریاد میزد؛ سکوت… و سعی میکرد بقیه را به آرامش دعوت کند. فکر میکنم دویست نفری بودیم رسیده بودیم به فلکه دوم صادقیه روبروی ما پر از نیروهای گارد نظامی مشکی پوش بود. اولین گاز اشک آور را به سمتمان شلیک کردن تا متفرق شویم و سپس دومین، سومین و…
هیچ جا رو نمیدیدم. انگار سیاهی مطلق بود. در یک جا ایستاده بودم. یعنی زمین گیر شده بودم.
در یک آن صدای شلیک گلولهای فضا را پر کرد. و شلیکی دیگر و شلیکی دیگر…
همه چیز تاریک بود. نفسم بالا نمیآمد. انگار زمان ایستاده بود. بعد از لحظاتی خواستم قدم بردارم و جایم را عوض کنم اما احساس کردم پاهایم سنگین شده است و تکان نمیخورد. چشمهایم را به سختی باز کردم. آخ خدای من جسد مردی به روی پاهایم افتاده بود. سنگینی جسد را حس میکردم. زانو زدم شاید بتوانم کمکی کنم. صورت مرد را برگرداندم. همان مرد جوان بود. مردی که نمیشناختمش. انگار نفسهای آخرش را میکشید. چشمان عسلی خستهاش محو جایی بود. سرش را به روی زانوانم گذاشتم. نبضش ضعیف میزد.سرم را به صورتش نزدیک کردم و پرسبدم اسمت؟! گفت:علی …
و این آخرین کلمهای بود که به من گفت!
صدایش را دیگر نشنیدم. فکر کردم بیهوش شده، هر کاری بلد بودم انجام دادم تا شاید دوباره نفس بکشد. داشتم فریاد میکشیدم. تمام مانتو شلوار وصورتم پر از خون بود…
دوستانم دور من جمع شده بودند. انگار کسی کاری از دستش بر نمیآمد. برحذرم میکردند و میخواستند که زود از آنجا برویم، ولی من هنوز امید داشتم. امید…
دیگر هیچ علایم حیاتی در صورت مرد جوان وجود نداشت. دستان و صورتم و لباسم پر از خون شده بود… و خون در کف زمین جاری شده بود.
من هنوز در شوک بودم. دستانم یخ زده بود. فکر میکردم همه حسهایم را از دست دادهام. همه جماعت شبیه ارواح مرا و جسد مرد جوان را دوره کرده بودند. انگار خواب میدیدم. شاید هم مرده بودم!
وانت سفید بی پلاکی رسید. انگار از کف وانت خون میچکید. پشت وانت پر از اجساد مردان بی جان و زخمی و خونین بود. افراد لباس شخصی و گارد نظامی سیاه پوش با عجله جسد مرد جوان را هم به پشت وانت به روی اجساد دیگر انداختند.
به خودم آمدم .از جایم بلند شدم. دیوانه و ار فریاد زدم و سعی کردم نگذارم او را با خودببرند.وانت سفید رنگ راه افتاد. همراهانم مرا به سویی میکشیدند تا مانع من شوند.و من همچنان تقلا میکردم.قنداق تفنگی به سینه ام ضربه محکمی زد.و ضربه بعدی و ضربه بعدی…چشمانم سیاهی رفت و در سیاهی همه چیز در جلوی چشمانم دور و دورتر و گم شد.
سالهای زیادی از آن روزها گذشته اما من در تمام این سالها هنوز دنبال هویت علی، آن مرد جوان چشم عسلی بودم.هیچوقت نتوانستم ردی از او و خانوادهاش پیدا کنم. هر سال چند روز قبل از سی خرداد پر از آشوب میشوم .هنوز لباسهای خونین آن روز داخل کمد لباسهایم هست. هر زمان که ناامید میشوم سراغ آن لباس ها میروم.به خود میگویم ناامید نشو؛ هنوز بوی خون میآید!
به خود میگویم؛ مگر میشود رد خون را فراموش کرد!